احسان(خودم)احسان(خودم)، تا این لحظه: 23 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات من

کجایی که تنها تر از همیشم....

1401/4/2 19:46
نویسنده : احسان
93 بازدید
اشتراک گذاری

هندزفری در گوشم میخوند .... چی ازم بر میاد؛ جز اینکه ببینم من اون

عکساتو دونه دونه اشکم بیاد....

یک عکس خورد به چشمم

داشتم گالریمو مرتب میکردم؛ ذهنم بهم ریخت

بدترین خاطراتمو شخم زد و آورد جلو چشمام

آخرین بار که با بابا رفتیم حرم

دکترا گفتن دیگه از ما کاری بر نمیاد و مرخصشون کردن

مام در حال زمزمه کردن یکی دعا آورده رو به شما آورده یکی بابای

پیرشو برا شفا آورده رفتیم حرم

آخرین امیدمون بود

میدونستیم تمومه ولی یک کورسوی امید داشتیم یهو همه چی خوب شه

نگاه به نفسای سنگین بابا و ترس یهو قطع شدنش باهامون بود

و دوباره بیمارستان به امید اینکه بابا بیشتر کنارمون بمونن

دیگه نمیشد هر کار کردیم نشد نشد....

بابا بودناااا؛ ولی نبودن؛ میگفتن بزارین برم....

بابایی که تا ثانیه اخر بعد 3 سال شیمی درمانی تو صف دکتر و

بیمارستان همیشه میگفتن " الهی لک الحمد و لک الشکر"

دیگه حرف نمی زدن ؛ دیگه نمی دیدن؛ دیگه نمی شنیدن؛

سرطان کارشو کرد بعد روده و ریه و کبد نوبت مغز بود

و تماااام ....

همه چی سیاه شد

هنوزم سیاهه

امیدوارم هیچ کس هیچ وقت داغ عزیز نبینه

#بابا

#دلی

#دلتنگی

کجایی که تنها تر از همیشم....


 

پسندها (9)

نظرات (9)

مامان نعیمه و بابا ابوالفضلمامان نعیمه و بابا ابوالفضل
1 دی 02 20:01
عجب روزی بود از تهران اومدم رفتم بیمارستان پیش بابا بی تاب بود منو نشناخت باورم نمی شد رفتم داروهاش رو خریدم دلم اروم نبود دوباره بر گشتم بیمارستان کنار گوشش داد زدم چشماش نمیدید کلی تلاش کرد تا منو شناخت گالری خاطرات دوباره جلو چشمم اومد بزرگیاش صلابتش و .... شب نا امیدی تو حرم امام رضا داد و فریاد و ناگهان دیرشد دیر بابا رفت و سیاهی همه جا رو گرفت....
مامان اعظممامان اعظم
1 دی 02 20:01
🖤🖤🖤
مامان زهرهمامان زهره
1 دی 02 20:04
حیف از اون همه خوبی اون همه صفا و محبت . حیف اون چشمها و نگاه مهربون دایی عزیزتراز جانم چقدر جای خالیتون رو قلبمون سنگین و سیاهه روحتون شاد از همونجا که هستین ک مطمئنم حالتون خوب خوبه برای همه مون دعا کنین🖤🖤
مامان فائزهمامان فائزه
1 دی 02 20:07
خدا رحمت کنه عموجان رو خیلی خوب حست رو میفهمم پسرعمو میدونم خاطرات با آدم چیکار میکنه میدونم اینکه تو خونه ای باشی که قبلا بابات کنارت بود و حالا فقط جای خالیش هست چقدر سخته خدا به هممون صبر بده
مامان نرگسمامان نرگس
1 دی 02 20:07
😢😢
رضارضا
1 دی 02 20:08
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
مامان امیرعلی و سجاد و محمدمامان امیرعلی و سجاد و محمد
1 دی 02 20:09
خدا دایی عزیز و مهربونمون رو رحمت کنه و به شما هم صبر بده 🖤🖤😢😢
احسان
پاسخ
خیلی ممنون🙏
فاطمه نظامفاطمه نظام
1 دی 02 20:10
خدا رحمت کنه دایی مهربونمو😭😭
احسان
پاسخ
خیلی ممنون🙏
زینبزینب
1 دی 02 20:14
دوم دی ماه بود  درست شش ماه قبل. یک هفته قبل از رفتن بابا. بیست و شش تا پنج شنبه پیش . اخرین باری که برای بابا جوراب خریدی . اخرین باری که ناخنای بابا رو گرفتم. از اون روز ناخن گرفتن روز پنج شنبه برام خود عذابه . تو تمام این سه سال اونروز اولین باری بود که نتونستم جلوی بغضم رو جلو روی بابا بگیرم . نتونستم قوی باشم . هیچ وقت نفهمیدم اونجا متوجه میشدن یا نه . شروع سیاهی .... یک سیاهی بی انتها🖤🖤🖤آتیشم زدی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات من می باشد